آخرين شب گرم رفتن ديدمش*لحظه هاي واپسين ديدار بود*او به رفتن بود و من در اضطراب
ديدهام گريان، دلم بيمار بود
گفتمش: از گريه لبريزم مرو!*گفت: جانا! ناگزيرم، ناگزير
گفتم: او را لحظهاي ديگر بمان
گفت: ميخواهم، ولي دير است دير!
در نگاهش خيره ماندم، بي اميد*سر نهادم غمزده بر دوش او
بوسههاي گريه آلودم نشست بر رخ و برلالههاي گوش او
ناگهان آهي کشيد و گفت: واي!
زندگي زيباست گاهي، گاه زشت
گريه را بس کن، مرا آتش نزن ناگزيرم از قبول سر نوشت
شعله زد در من، چو ديدم موج اشک برق زد در مستي چشمان او
اشک بي طاقت در آن هنگامه ريخت قطره قطره از سر مژگان او
از سخن مانديم و با رمز نگاه
گفت: مي دانم جدايي زود يود
با نگاه آخرينش بين ما هاي هاي گريه بدرود بود ...
نظرات شما عزیزان: